بدنم به ظاهر دلفریبش واکنش داد.آن سبزیِ رویش مرا یاد تمام سیبِ سبز های تردی که زیر دندانم قیریچ قیرچ صدا می دادند، انداخت.
بعد هم بزاقم به یاد آن ملسیِ سیب سبزهای دیگر ترشح شد.
آمیگدال مغزم گفت:”سبز است!از سیب سبز مزه ی خوشی به یاد دارم!آن را بردار و بخور!شاد میشوی!انرژی میگیری!وااای لذت!”
دیگر نخواستم شرمنده ی چشمان ذوق زده ام شوم که به خاطر یافتنِ سیب سبزی بین آن همه سیب زرد ،برق زده بودند!
سیب سبز را برداشتم و شکر خدا برخلاف همیشه که گاز میزنم این دفعه چاقو به دست شدم تا تکه اش کنم!
وقتی این جگرِسوخته را دیدم، برق چشمانم خاموش شد، بزاقم خشکید،آمیگدالم از این غم پیر شد!
ای سیب عزیز!از چه رنجی این چنین افسرده ای؟
داستان تو چیست؟
شاید که باغبان با تو آنچنان مهربان نبوده.
شاید که اطرافیانِ تو سیب زرد دوست داشتند و به تو آنقدر توجه نکرده اند و برای همین دلت سیاه شده.
شاید تو برق چشم اطرافیانت را، وقتی سیب زرد میدیدند ،دیدی و دلت از اینکه سبزی گرفت و سیاه شد.
سیب عزیزم!از چه این چنین سیاه دلی؟
شاید که چون سیب های زرد اطرافت زیاد بودند، فکرکردی سبز بودن عیب است؟!
فکر کردی حق و زندگی برای انان است که تعداشان بیشتر است و تو حقی از این دنیا نداری؟!
ای سیب عزیزم از سیاهی ِدل تو غمی دلم را گرفت.
یاد آن بچه هایی افتادم که عمری ست در مدارس ،به خاطر اینکه مثل خیلی های دیگر مغزشان برای شیمی و ریاضی و زیست نمیتپد،مورد بی توجهی قرار گرفته اند.
بچه هایی که مثل تو سبزند؛ از ذوق هنر، از ذوق خلق کردن و ساختن،ازنوشتن، از ذوق قالیبافی، ازذوق ورزش! اما باید دفترهایشان را سیاه کنند ،همچون دلشان که هرروز سیاه می شود.
ای سیب عزیزم غمگین نباش!
دیدی که من تو را بین این همه زردی پسندیدم؟!
سبز باش و سبز بمان که نه سبزی عیب است و نه زردی ،که هر که در جای خود والاست و باشکوه.
آخرین نظرات: