+بسم الله
امروزحالم خوب بود.انگار که ایده های جدید به ذهن و روحم نفس تازه ای بخشیدند.یک دم مسیحایی که سیاهی ها و ” نمیتوانم ها” و اضطراب ها را شست و برد.منتظرش بودم.میدانستم که اینطور میشود.میدانستم که کمکم میکند.میدانستم که رهایم نکرده و نمیکند.میدانستم که هست، که حضور دارد که قدرت دارد و اگر بخواهد که همیشه خواسته، به من کمک خواهد کرد.امام زمان عج را میگویم.باوردارم که هست.گاهی که مستاصل میشوم از ذهنم عبور میکند که کاش دردوران امیرالمومنین ع بودم.پیش حضرت می رفتم.کمک میخواستم.راهنمایی میخواستم.این فکر که می آید پیش خودم خجالت میکشم.انگار که حضور کسی به من تلنگر میزند.انگار که با چشمانی که نمیبینم ولی اومرا میبیند به من خیره شده.انقدر خیره که متوجه ام کند که تو هم امام داری هرچند به ظاهر غایب.و این امام قدرت کمک به تو را دارد.و حتی خود گفته که اگر هدایت بخواهید، هدایت میشوید.گفته کمکتان میکنم.و من هربار که بعد از خجل شدن و یادآوری حضورش از او کمک خواستم ، طولی نکشید که دستم را گرفت و از برهوت سیاهی و اضطراب و ناامیدی و استاصال نجات داد.امروز هم با دم مسیحایی اش به ذهن و زندگی ام جان تازه ای داد.
دلم میخواهد از هر آنچه امروز بود بنویسم.ازچیزهای ساده اما انرژی بخش.ازاتفاقاتی که در دل آن ها نکته های زیادی پیدا میشد.و ازامیدی که درمن ایجاد شد.ازنظمی که ذهنم گرفت.از ایده هاو افکاری که برای برنامه ریزی و درس خواندن به ذهنم آمد.
اما نمیخواهم طولانی اش کنم تا هرشب بیایم و حداقل یک جمله بنویسم.ازیک جمله بیشتر شد و غرق لذتم.از کنارهم قرار دادن کلمه ها و خلق جمله هایی که برای درک شدن نیاز به تامل دارند بسی لذت میبرم.
درنهایت …امشب.لحظه ای دلم تلنگر خورد:ملیکاجانم!چرا بااین امام حی و حاضر که تا این حد حال تورا خوب کرد، بیشتر خو نمیگیری؟حرف نمیزنی؟چرا بیشتر به یادش نیستی؟
دلم میخواست ازامروزم، این را اینجا بنویسم 🙂
+السلام علیک یا صاحب الزمان عج…
آخرین نظرات: