“حرف از نوشتن و انجام هر کاری که میشود غول کمالگرای ذهنم نعره میکشد و مدام تکرار میکند : “بهترین را بنویس ،بهترین کاررانجام بده، بهترین زمان را انتخاب کن، بهترین تصمیم رابگیر.” اگر بخواهم ادامه دهد تا صبح می گوید.تنها راهش این است که به زنجیر بکِشَمَش و گوشه ای خِفتش کنم و در چشمان تخسش زل بزنم و بگویم :” بااین بهترین بهترین گفتن هایت عمری را از من گرفتی!عمری که دیگر برنمیگردد. عمرم را گرفتی و حسرت در دلم کاشتی.حسرت کارهایی که شروع نکردم چون هیچوقت بهترین زمان و بهترین موقعیت و بهترین مکان فرا نرسید.نشد که از ته دل بخندم و روزی باشد که راضی باشم!همیشه دم گوشم خواندی که این کافی نیست!بهترشو!بهتر باش!بهتر انجام بده!”
حالا دیگر بس است.میخواهم شروع کنم.میخواهم دیگر رنج ِحسرت نکشم و خودم را به آرزوهایم برسانم و بدهی ای که به خودم دارم را پاس کنم.
عیبی ندارد اگر بد بنویسم ،اگر بد بخوانم، اگر بد بفهمم و بد یاد بگیرم و بدانجام دهم؛ مهم این است که تو را در بند کِشم و خود را رها کنم و رنگ تازه ای بر بوم ارزوهایم بزنم.عیبی ندارد اگر سطل رنگ خالی شود ،لباسم خراب شود و یا بوم رنگیم مورد پسند و تعریف خیلی ها نباشد.مهم این است که من خودم را این گونه بیشتر دوست دارم و بیشتر در آغوش میکشم. منی را در آغوش میکشم که تو غول بزرگ، قلب و ذهنش را مدت هاست به تاراج برده ای و او را از خواسته ها و آرزوهایش دور کرده ای.درآغوش میکشم و دست کودک درونم را میگیرم و در سطل رنگ فرو میبرم و با چاشنی عشق و هیجان بر بوم خواسته هایم رنگ میپاشم تا زندگیم رنگ دیگر بگیرد.
چرا بغض کردی غول؟از ستمی که این سال ها بر من کرده ای بغض کردی؟چه شد ؟دلت سوخت؟ من هم زیاد بغض کردم .هروقت دیدم فلانی به فلان جا رسید و من هنوز شروع نکرده ام، بغض کردم .هروقت دیدم هنوز فلان هدف در دفترم تیک نخورده چون هنوز بهترین زمان فرا نرسیده ،بغض کردم.
حالا بیا از ای کاش ها و بغض ها بگذریم. بیا تو را هم درآغوش بکشم.هرچه باشد تو جزئی از منی.شرط دوست داشتن خود، پذیرش بی چون و چرای آنچه هستیم است.بیا تورادرآغوش بکشم چرا که تو هم این سال ها درعذاب بودی. هیچوقت چیزی تو را راضی نکرد.هیچوقت طعم شیرین لبخند رضایت را نچشیدی و لبانت جز به سرزنش و گله و شکایت باز نشدند. تو هم ازاین همه معیار ها و قله هایی که ساخته بودی و هیچوقت به آن نرسیدیم ،خسته ای. چرا که بس غیر واقع بینانه و بلند تر از قد من و توان من بودند.
حالا دیگر نقش قبر کردن فایده ای ندارد. بیا باهم کنار بیاییم.به توحق میدهم که نتوانی یک روزه کوچک شوی و به صندوقچه ی خاطرات بروی!چرا که یک روزه قد نکشیده و غول نشده ای …سالهاست که پرورش یافته ای و از انرژی فکری و روحی من تغذیه کرده ای.باشد ،حالا بیا در آغوشم. تو جزئی از منی ومن دوستت دارم”
سلام به شما که این معرفی نامه را میخوانی.
سلام به آرزوی همیشگیِ داشتن وبسایت شخصی.
سلام به چالش های جدید نوشتن.
سلام به نویسندگی.
و سلام به خدا .خدایی که همیشه پشت آرزوهایم هست.
و سلام به حسین ع.به بهترین رفیق.
اردیبهشت است.اردیبهشت ۱۴۰۲.انشالله که امسال عملگرا تر باشم و از رسیدن به آرزوهایم اینجا بنویسم.
آخرین نظرات: